as sky falls | ||
|
بابا اصلا به من چه...چرا من گیر دادم به سپهر...بذار یه زنگ بزنم ساحل -هیچی عزیزم نترس
-اینا چشونه؟؟
هیچی میگم برو تو اتاقت-
-نمی خوام
صدای سپهر رو شنیدم که می گفت:
-خدایا چکار کردم که اینطوری زجرم میدی
صدای گریه ی سارا به آسمون رسیده بود شکه شده بودم یه دفعه به خودم اومدم دیدم سارا از حال رفت دویدم رفتم یه لیوان آب اوردم پاشیدم به صورتش
سپهر- سارا..سارا عزیزم چشاتو بازکن سارا قربونت برم چی شده؟
من- سارا بیدارشو چشاتو باز کن
با کلی زحمت چشاشو باز کرد بعد بابای من و سپهر با هم بردنش به اتاق سپهر ..سپهر اشک میریخت و قربون صدقه سارا میرفت ..یعنی چی شده که اینطور به هم ریختن؟؟!! من باید سر در بیارم..مامانم رفت تا به مامان سارا زنگ بزنه یادم رفت بگم سارا دختر خاله ی سپهر بود..
بعد از حدودا یه ساعت مامان و بابای سارا با گریه اومدن داخل بابام ازم خواست تا تنهاشون بزاریم پس عمو و سپهر و مامان و بابای سارا پیش سارا موندن و ما هم بیرون رفتیم گفتم:
بابا چی شده ؟؟ اینجا تو این چند ساعت چه انفاقی افتاده؟؟؟-
-داستانش مفصله بعدا می فهمی
-بابا الان میخوام بدونم بگو چی شده ؟
یه دفعه سپهر از اتاقش اومد بیرون و داد زد: :
_-میخوای بدونی چی شده ؟ اصلا چرا پنهون کاری بذار همه بدونن .........سارا خواهر منه ........... پدر بی رحم من ما رو از هم جدا کرد و فکر امروز رو نکرد که همه چی فاش میشه
من مات شده بودم اصلا نمی فهمیدم سپهر داره چی میگه . وای یعنی سارا دختر عمومه ........احساس درد وحشتناکی رو توی قلبم حس کردم و صدای یا حسین بابام و دیگه هیچی نفهمیدماه ...... چرا اینجا تاریکه ...... چشمام دارن کور میشن ..... ای خدا اخه اینجا چه خبره ...... اه چقدر درد دارم یعنی چی شده ؟ چشمامو باز کردم و با ناله کمی آب
خواستم خیلی تشنه بودم دیدم بابام و مامانم و عمو به سمتم دویدن مامان گفت : _ خدا رو صد هزار مرتبه شکرت دخترمو برگردوندی تعجب کرده بودم من چم شده بود ؟مگه چه اتفاقی برام افتاده بود ................. خیلی درد داشتم اخ قلبم چرا این قدر قلبم درد می کنه ؟- بابا رفت و پرستار رو صدا زد بعد هم پرستار اومد و چیزی توی سرم تزریق کرد و سریع رفت .کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم . وقتی دوباره بیدار شدم بهتر بودم دیدم همه توی اتاقم هستن از عمو و بابا و مامان گرفته تا خاله و شوهر خاله ی سپهر و پدر و مادر ساحل و وحید ولی سپهر و سارا نبودن به بابا گفتم تختمو کمی بلند کنه همه اومدن جلو و حالم و پرسیدن و سعی داشتن هوا رو عوض کنن ولی فضا خیلی سنگین بود و من حس کردم یه چیری هست که همه اینقدر غمگینن ...... چشمم افتاد به لباس سیاه همه ..........چرا تا الان متوجه نشدم همه سیاه پوشیدن .........وای خدا ......... یعنی چی....... چی شده ....... یه دفعه گفتم : _چی شده چرا همه سیاه پوشیدین ؟ با این حرف من عمو و خاله و شوهر خاله ی سپهر شروع کردن به گریه کردن . داشتم از ترس سکته می کردم داد زدم _یکی بگه چی شده ؟ بابام اومد جلو و گفت: _چیزی نیست عزیزم آروم باش نباید خودتو اذیت کنی -بابا یعنی چی؟خب بگین چی شده؟ -عزیزم بعدا بهت میگم -چرا همه سیاه پوشیدین؟ -بهت میگم اما خودتو کنترل کن باشه؟؟ -باشه قول میدم.. -سارا فوت کرد.. -چی؟ -سارا....فوت کرد. -نه ...نه.. شروع کردم به گریه کردن اما آروم و بی صدا..خدایا چی شده.. دکتر بعد از چند دقیقه اومد و گفت که می تونم برای مراسم مرخص بشم چون حالم خوبه اما باید مراقب خودم باشم. امروز بعد از یه هفته اومدم خونه..نمی دونم چی شد که بی هوش بودم اما فکر می کنم یه ربطی به سارا داشته باشه... وقتی به اتاقم رفتم همه از اتاق رفتن بیرون ولی سپهر توی اتاق موند انگار میخواست باهام حرف بزنه.. -بدون مقدمه شروع میکنم...سرنوشت با ما بد تا کرد...قلب سارا الان توی سینه ی توست.. -چی؟؟؟؟؟؟؟؟ -بزار حرف بزنم...بزار حرف بزنم...بعد از اینکه بی هوش شدی سارا هم بی هوش شد...دوتاتون رو رسوندیم بیمارستان سارا با همون حال خرابش از پرستار دوتا کاغذ و خودکار خواست و دوتا نامه نوشت یکی برای من یکی برای تو اون موقع نفهمیدم چرا برای تو نامه نوشت..اما سارا می دونست که رفتنیه....حتی دکتر ها هم دلیلشو نفهمیدن..هیچ کس نفهمید چطور این اتفاق افتاد..بعدش هم همه ی اعضاشو اهدا کردن و قلبش هم... دکتر بعد ازبعد از معاینه سارا گفت:که حالش اصلا خوب نیست .......دکتربه ایستگاه پرستاری رفت و بعد از چند دقیقه اومد سمت بابای سارا گفت: میخوام یه چیزایی بهتون بگم اگه میشه شما و پدر اون دخترخانوم بیایید اتاقم منم باهاشون رفتم که دکترگفت: -بی مقدمه شروع می کنم اون خانوم به خاطر فشار سنگینی که بهشون وارد شده دچا نارسایی مغزی شده اما اون یکی دختر خانوم قلبش به شدت اسیب دیده تا اونجایی که من می دونم تو صف 'گیرنده های عضو هم بوده مگه نه؟ بابات گفت: -بله دکتر گفت :باید هر چه زودتر پیوند قلب انجام بشه.. این وسط من بودم که شوکه شده بودم و هیچی نمی گفتم مامان سارا خیلی بی قراری می کرد فرداش سارا مرگ مغزی شد..و قلبش رو به تو دادند.. بیا این نامه ای که سارا میخواست به دستت برسه.. اصلا قدرت حرف زدن نداشتم نامه رو گرفتم و باز کردم دست خط زیبای سارا رو دیدم : سلام عزیزم .. وقتی این نامه رو می خونی که من نیستم..میدونم رفتنیم و اما اینم میدونم که تو برمیگردی..ازت میخوام که کارایی که من نتونستم و بکنی..مراقب باش سپهر یا بابا بخاطر عذاب وجدان دست به کار خطرناکی نزنن..مراقب هردوشون باش..نمیدونم چرا این چیزا رو از تو میخوام..ولی تورو خدا به حرفام عمل کن... با آرزوی بهترین ها برای تو و سپهر... قربانت سارا اصلا نمی دونستم چی باید بگم .. مغزم قفل کرده بود..با چک های متوالی که به صورتم می خورد به خودم اومدم چهره ی نگران عمو و بابا و سپهر رو بالا سرم دیدم سپهر داشت به صورتم می زد تا به خودم بیام با گریه گفتم -چرا کسی از من نظر نخواست؟چرا؟؟ چرا این کارو کردین..چرا بدون اجازه ی من جون یکی رو گرفتین؟ من نمی خوام بخاطر من کسی بمیره... نمی خوام می فهمین؟؟ سپهر فریاد زد: بس کن دیگه چی داری میگی ؟؟ این خواست خدا بود بعد هم سرشو گرفت توی دستاش ..چشماش و صورتش سرخ سرخ بود خیلی ترسیده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم عمو رفت سمت سپهر که فریاد سپهر بلند شد -به من نزدیک نشو همه این اتفاقات بخاطر تو افتاد مامانم سپهر رو به اتاقش برد عمو هم که غرورش رو از دست داده بود از اتاق زد بیرون بابام پیش من نشست و شروع کرد به حرف زدن حرفاش آرومم می کرد اما الان هیچی ازشون نمی فهمیدم .. کمی بعد خوابم برد امروز چهلم ساراست .. انگار تمام عالم غمگینه یه دختر بیست ساله فوت شده..هرکی بشنوه اون چه فداکاری کرده اشکش در میاد واقعا یه آدم تا این حد مهربون و دل رحم؟.. سارا رو واقعا توی قلبم حس می کنم .. نشسته بودم کنار قبر و آروم اشک می ریختم وقتی همه رفتن و خودمون با پدر و مادر سارا موندیم ..صدای سپهر تمام قبرستون رو برداشت -خدایا چرا؟؟ چرا سارا رو بردی؟؟ راست میگن آدمای خوب رو زود می بری .. حق داشتی تو هم سارا رو دوست داشتی برای همین بردیش پیش خودت ولی کاش منم می بردی من بدون سارا نمی تونم خداا داشتم همین طور اشک می ریختم که سارا رو با یه لباس سفید دیدم ..آره خودش بود بهم گفت برو کنارش نزار تنها درد بکشه برو بعد هم ناپدید شد بلند شدم که پیداش کنم اما نبود...اشکی که روی گونم بود رو پاک کردم و به سمت سپهر رفتم دستشو آروم گرفتم و گفتم: سپهر آروم باش تو رو خدا سارا راضی نیست خودتو اینطور عذاب بدی من صداشو می شنوم باور کن راست میگم میگه نمی خوام سپهر این طور شکسته بشه خواهش می کنم آروم باش نمی دونم چرا سپهر با حرفای من کمی آروم تر شد کمی بعد همه به سمت ماشین ها رفتیم ...بیچاره مامان وبابای سارا همین یه دختر رو هم از دست دادن انگار صدسال پیر شدن.. خدایا به هممون صبر بده الان یه سال از فوت سارا می گذره حال همه بهتر شده اما هنوز هم هوای غم از خونه هامون نرفته با این که زیاد با سارا صمیمی نبودم اما همیشه دوسش داشتم و بهش بخاطر مهربونی هاش بهش غبطه می خورم خدایا چقدر سارا خوب بود پایان فصل یک
نظرات شما عزیزان: [ جمعه 29 دی 1391 ] [ 19:57 ] [ سارا ]
|
|
[ طراحی : بیاتو اسکین ] [ Weblog Themes By : Bia2skin ] |